امروز وسط کارها، وسط اون همه خستگی، برای استراحت یه گوشه نشستیم. بهم گفت مسابقه بذاریم و با سنگ بزنیم به اون سطل افتاده. سطل دور بود. رفتم و سطل رو درست سر جاش گذاشتم و شروع کردیم به سنگ پرتاب کردن و خندیدن. من هیچ سنگی رو نتونستم بندازم توی اون سطل، برعکس اون. با خنده بهش گفتم تسلیمم و تسلیم بودم. ما بازی میکردیم و این اونجا، شبیه جشنهای وسط جنگ، عجیب بود. زندگی گاهی خارج از قدرت ماست، مثل جنگ، قسمت عجیبش وقتیه که میبینی آدمها ادامه میدن. اونها میخندن، جشن میگیرن، بازی میکنن. اون بیرحمانه شکسته شده بود، اما شکست نخورده بود. قدرتمند ادامه نداده بود، اما ادامه داده بود. الان فکر میکنم، همین یعنی قدرت. یه قدرت زیبا و زیباکننده، شبیه شعلههای لرزون شمع، یا سپیده دم خنک بارونی.
ویژه نامه روز دوازدهم ضیافت الهیسلام دختر زیبای من.
نقیضه ای بر سهراب .ما جادههای سربالایی بسیاری را بالا آمدیم. ما نفس نفس زدنهای زیادی را خاطره کردیم. حالا کجا ایستادهایم؟! چقدر تمام چیزهای خوب دور ایستاده. این همه دویدن، این همه سربالایی رفتن فقط برای حداقلها... امشب مدام با خودم فکر میکردم، کاش تمام این تلاشها برای رسیدن به یک چیز خوب بود. برای چیزی بیش از حداقلها.
زندگی باختگان گمشده در جملههای تاریخیچقدر چیزهای ارزشمندی داشتیم و حواسمون نبوده. اون لحظههای ساده، اون با هم بودنهای ساده، اون خندههای ساده، چقدر زیاد مهم و حیاتی بودن. حالا میشینم اون عکسهای ساده از لحظههای معمولی رو نگاه میکنم و دلم تنگ میشه. بعد میبینم قلبم برای این حجم از دلتنگی چقدر کوچیکه.
بزرگترین فتنه از بدترین فرقه منتسب به اسلام (اصحاب رای و قیاس)سلام پیرمرد
ثروت بازیکنان معروف خارجیدریا میخوام. یه دریا، آفتاب درخشان و خیال آسوده. حس بادی که میوزه و از صورتم و من میگذره و میره و صدای دریا. موج موج دریا. باید راهکارشو پیدا کنم. راهکار زندگی کردن، قوی بودن و محکم قدم برداشتن. چقدر خستهکننده است همیشه ضعیف بودن. فکر کنم فعلا برای ایستادن و قوی بودن به یه معجون جادویی نیاز دارم، اما من هنوز میتونم آفتاب رو بخوام. هنوز میتونم دریا رو بخوام. میتونم حس لمس آفتاب کنار ساحل رو روی دستهام تصور کنم. میتونم امیدوارم باشم که "ما به آسونی یه بوسه جواب رو پیدا میکنیم". هر چند که سخته؛ باید بنویسم امیدواری و هی از زاویههای مختلف بهش فکر کنم. مزه مزهاش کنم. باید بهش نگاه کنم و لمسش کنم تا ببینم اصلا چی هست، ولی همینم خوبه. مگه این یه قدم نیست؟ زندگی به طرز بیرحمانه و مضحکی جریان داره. آینده غیرمنتظره و غیرقابل پیشبینیتر از تصورات منه. هیچ تصویری ازش ندارم، هیچ افقی نیست. آینده فقط یه کلمهاست بدون هیج شکلی. اما هست. میشه قوی بودن رو خواست، شبیه وقتی دریا رو میخوای، میبینیش و گرمای آفتاب رو روی دستت حس میکنی.
دانلود فایل PDF کتاب های زبان انگلیسی متوسطه دوممن از خریدن یه تیشرت ناسا ذوق میکنم. این قدر ذوق میکنم که خودمم تعجب میکنم. میپوشمش و هی قربون صدقهاش میرم. تو مغازهی لعنتی هیچی نمیخورم بخاطر کرونا، بعد زنگ میزنم و بستنی شکلات تلخ سفارش میدم. بستنی رو میخورم و زندگی قشنگ میشه. بستنی شکلات تلخ مثل مسکنه. امروز با همین چیزهای کوچیک که برای من خیلی بزرگ بودن، خوشحال بودم، اما الان برای یه لحظه گریهام گرفت. فیلم سوال جواب سناتور آمریکا و وزیر امنیت ملیشون درباره کرونا رو دیدم. سهم ما اینه؟ نقطههای درخشان این زندگی کجا بود؟ امروز که وقتی تیشرت تنم بود مسخره بازی درمیآوردم؟ زمانی که بستنی میخوردم و لذت میبردم؟ موقعی که بیتوجه به دنیای اطرافم کتاب میخوندم و گوشیم آهنگ بیکلام پخش میکرد؟ امروز دلم خواست کسی میبود تا دوستش میداشتم. تو انجمن شاعران مرده از والت ویتمن نقل قولی داره:
ترجمه خلاصه کتاب :بحران اقتصادی و اجتماعی دنیای غرب + تصویرکتابوقتشه زندگی رو متوقف کنیم. بذار یه طور دیگه بگم: واقعیت رو دوست ندارم. نمیخوام این زندگی رو ببینم. این شکلی نه. برای همین مدام، حتی وقتی خوابم نمیاد، میخوابم. وقتهای دیگه هم کتاب میخوندم. اسکارلت تموم شده و حالا فیلم میبینم. در غیر این صورت نمیتونم تحمل کنم. قشنگ نیست. شبیه فراره، اما کی گفته فرار همیشه بده؟ کی گفته همیشه باید محکم بود؟ چرا همیشه باید راضی و خوشحال باشیم؟ چرا وقتی کرونا بین ما میچرخه باید بریم بیرون و احساس مسئولیت نکنیم و تو چالش لبخند شرکت کنیم و بگیم ما قوی هستیم و امید از قیافهامون چکه میکنه؟ چرا باید تو خونه خودمونو قرنطینه کنیم و تو چالش لبخند شرکت کنیم و دم از امید و خوشحالی بزنیم؟ کی گفته خوشحالی و لبخند همیشه مساوی حال خوبه و جواب میده؟ اون همه ننشستیم انیمیشن "سرنشینان" رو دیدیم و تو وبلاگهامون و باقی جاها ازش حرف زدیم؟ کل انیمیشن تاکید داشت غم هم اندازه شادی لازمه و... به کنار. یه جا بود اون موجودی که خرطوم داشت غمگین نشسته بود، شادی مدام رفت مسخره بازی داوردن و خنده و... تا حالش خوب بشه، اما بیفایده بود، غم رفت کنارش و باهاش حرف زد و باهاش همدلی کرد. اون موجود از اون رفتار حس خوبی گرفت. میخوام بگم، دیدن استوریها حالمو بد میکنه. دیدن آدمها حالمو بد میکنه. واقعیت حالمو بد میکنه. یا خوابم یا کتاب میخونم یا فیلم میبینم. یه جورایی هر کاری میکنم تا ارتباطم با دنیای واقعی قطع بشه. حالم از این وضعی که هست و وضعی که دارم بده، ولی راهحل هم لبخند زدن و چالش لبخند و امید واهی نیست. این رفتارها، بخشی از همون واقعیتیه که دوستش ندارم. کاش میون امید واهی و لبخندهای الکی، همدلی بهمون یاد داده بودن، بودن یا حتی نبودن رو بهمون یاد داده بودن. البته تقصیر کسی نیست. هر کس به اندازهی خودش فقط داره سعی میکنه. من حوصلهی سعی کردن ندارم. واقعیت رو نگاه میکنم و فرار میکنم. بزدلانه، اما واقعی.
حراج کفش کالج سنگی مردانه مدل Timberlandمن کاری ندارم که کشور ما عرضهی تعطیل کردن همه چیز و همه جا رو نداره، منطق من میگه کنترل شرایط با این کار شدنی بود. اینو نگفتم تا مسئولین رو زیرسوال ببرم. اونایی که قرار بوده بفهمن، تا حالا خودشون فهمیدن چه خبره، آدمهایی هم که نمیخوان بفهمن، نمیخوان دیگه. این رو گفتم تا بگم انجام دادن بعضی کارها شهامت میخواد. وقتی تو حتی جمعهها هم رفتی سر این کار مسخره و خستهای، باید حداقل تو این شرایط شهامتشو داشته باشی که بگی من دیگه نمیام، اما چی میشه؟ هیچ جایی تعطیل نمیشه، تو در حالی که همش باید با آدمها در ارتباط باشی و میدونی اشتباهه و خستهای، شهامت سرکار نرفتن رو نداری. بچهتر که بودم فکر میکردم چطور میتونن آدمها کاری انجام بدن که دوست ندارن؟ چطور میتونن کار کنن و کار کنن و مسافرت نرن؟ چرا نمیزنن زیر سینی و زیر همه چیز و نمیرن سراغ کاری که دوست دارن؟ چرا کاری که حالشونو خوب کنه انجام نمیدن؟ الان من شبیه همون آدمهام. تغییر محیط کاری برام سخته، چون عادت کردم و نمیخوام دوباره از اول تو یه محیط جدید و با آدمهای حدید شروع کنم. در حالی که اهمیتی نداره واقعا. شهامت ول کردن و مسافرت رفتن. ول کردن و خستگی درکردن. ول کردن و قرنطینه شدن رو ندارم. یه جورایی مجبورم و یه جورایی مجبور نیستم و هر دوی این جملهها به اندازهی خودشون آزاردهنده است، نیست؟
فشار و استرس کنکور اصلا حس نمیشه '_'تعداد صفحات : 1