لطفا قبل از خوندن پست، لینک بالا رو مطالعه کنید.
سلام آرچی. دفعهی قبل که برات نامه نوشتم، اسمت رو به یاد نداشتم، اما حالا، اسمت رو میدونم. منتظر جوابت نیستم، اما دوست دارم برات نامه بنویسم. نمیدونم این روزها که این خبر پخش شده چی کار میکنی و چه حسی داری. من تو کشور عجیبی زندگی میکنم. این خبر از رسانههای ما به گوش مردمم نرسیده. من از طریق رسانههای اجتماعی متوجه این خبر شدم. نمیدونم تو روزهای آینده رسانههای ما چه تصمیمیمیگیرن و چه خبری منتشر میکنن. امروز وقتی به نیلوفر میگفتم، باور نمیکرد، میگفت رسانههای خارجی دشمن مان و دروغ میگن. آرچی، به نظر تو دونستن حقیقت ترس داره؟ همیشه فکر میکردم "آیا مصحلت دلیل موجهای برای پنهان کردن حقیقته؟" و هر بار میگفتم نه، ولی میخوام راستش رو به تو بگم. وقتی به زندگیم نگاه میکنم، گاهی منم به بهانهی مصلحت، حقیقت رو پنهان کردم. میدونم آرچی، گاهی ما دروغ میگیم، اما به این معنی نیست که دروغ گفتن کار خوب و درستیه. به نظر من حقیقت ترس نداره. فقط گاهی خیلی تلخه، این قدر که حال آدم رو بهم میزنه. یه بار داشتم فکر میکردم دونستن حقیقت اصلا به چه کار ما میاد؟ این آدمهای از همه جا بیخبر، خوشبختتر و بیدغدغهتر نیستن؟ اونها چیزی رو از دست میدن؟ الان که منجمها، محققها و... گفتن سه ماه دیگه سیارک با زمین برخورد میکنه و همه چیز تموم میشه، میبینم که آره. منی که این خبر رو شنیدم، خیلی بیشتر از اون آدمهای بیخبر، تو این سه ماه زندگی میکنم. شاید خیلی از آدمهایی که میدونن سه ماه دیگه چه اتفاقی میفته، مثل من تصمیم نگیرن تماما زندگی کنن، شاید اصلا بخوان تمام مدت توی رختخوابشون بخوابن، اما فکر میکنم حداقل این آدمهای باخبر در جایگاهی قرار گرفتن که "انتخاب" کنن. اون روزی هم که مردد بودم دونستن حقیقت به چه دردی میخوره، فهمیده بودم باعث میشه برای ادامه دادن انتخابهای بهتری داشته باشیم. آرچی، من خوشحالم که تو زندگیم سعی کردم تا جایی که میتونم دنبال حقیقت باشم و خوشحالم که میدونم کی قراره بمیرم. نمیدونم خانوادهام چه تصمیمیدارن. همیشه غصهی مامان و بابا رو خوردم. مامان، بابا هیچ وقت تو زندگیشون دنبال لذت بردن و زندگی کردن نبودن. چیزی نخواستن. آرزویی نداشتن. برای ناکام موندن، حتما نباید جوون بود و آدمهایی که نوههاشونو میبینن و خونه و ماشین دارن، لزوما زندگی به کامشون نبوده. آرچی، مامان من رنگ سبز رو دوست داره، ولی هیچ وقت ندیدم لباسش سبز رنگ باشه. گاهی وقتی میخوام برای بابا کادو بخرم و میخوام فقط خوشحال بشه، میبینم نمیدونم بابا از چی خوشحال میشه و میدونی چی بدتره آرچی؟ اونا خودشونم نمیدونن چی باعث خوشحالیشون میشه. (البته منظورم جوابی به جز خوشبختی و موفقیت بچههاشونه.)
در مورد خودم، نیاز به فکر کردن ندارم. میدونم تو این سه ماه میخوام چی کار کنم. آرچی، من همیشه خیلی درگیر چهارچوبهام بودم. دایرهی امن من این قدر کوچیک شده که دیگه نفسم رو بند آورده. از بایدها و نبایدها بیزار شدم. خیلی وقته خواستم از این گوی بلوری بیرون بیام. همهی تفکراتی که مثل یه زنجیر منو تو خودم حبس کرده کنار بذارم و رها باشم. میخوام نفس عمیق بکشم. من از زندانبان بودن برای خودم خسته شدم و دارم از مبحوس کردن خودم تو خودم، اذیت میشم. علاوه بر اون، حالا که سه ماه دیگه قراره همهامون بمیریم، فکر میکنم، چیزی که دیگران دربارهام فکر میکنن، دیگه واقعا بیاهمیته. هر چند شاید قبلش هم فقط ۵۰ درصد بهش اهمیت میدادم. من تصمیم خودمو گرفتم آرچی. شاید اگه عاشق کسی بودم، اول میرفتم و به اون میگفتم دوستش دارم، ولی حالا، بیهیچ درنگی، باید راه بیفتم. همیشه دوست داشتم ایرانگردی کنم. تو طبیعت کمپ بزنم. با آدمهای مختلف آشنا بشم. این بزرگترین لذتی بود که مشتاقش بودم. قبل از دونستن خبر، منتظر بودم شرایط فراهم بشه. به این فکر میکردم با ماشین برم؟ اتوبوس بگیرم؟ یا فقط کولهام رو بندازم روی دوشم و برم؟ و آخری رو از همه بیشتر دوست داشتم. الان دیگه فرصت بررسی شرایط نیست. وقت دو دو تا چهارتا کردن ندارم. میخوام موهامو به پسرونهترین شکل ممکن کوتاه کنم، کلاه آفتابی بذارم سرم، کولهام رو بندازم روی دوشم و راه بیفتم. البته، دوست ندارم سه ماه آخر زندگیمو به خاطر حجاب، درگیر بازداشتگاه و... باشم، ولی آرچی، من چیز زیادی نمیخوام. اگه ماشین همراهم باشه، شاید بعضی شبها بتونم به جای هتل ازش استفاده کنم. به هر حال، حالا هیچ پولی برای سفر ندارم. بذار این سه ماه رو احمقانه بگذرونم. بسه هر چقدر برای هر کاری هزار بار شرایط رو سنجیدیم. هفته آخر هم برمیگردم. میخوام پیش مامان بابا باشم و کنار اونها بمیرم. امیدوارم بقبه خانواده هم هفته آخر بیان، هر چند نمیدونم چه برنامهای برای سه ماه آخر زندگیشون دارن.
آرچی، به نظرت، ممکنه بعضیها افسار گسیخته رفتار کنن؟ البته هنوز نمیدونم چند نفر این خبر رو باور میکنن. چقدر بده تو خواب بمیرم آرچی. من ترجیح میدم وقتی مرگ به سراغم میاد، بیدار باشم و صدای قهقه زدنم تو خونه پیچیده باشه. دوست دارم وسط خندیدن، وقتی به کسایی که دوست دارم نگاه میکنم، یا وقتی در آغوششون گرفتم، مرگ دستم رو بگیره. این قشنگترین شکل مردن برای منه و مطمئنم سه ماه دیگه، تو لحظههای آخر، وقتی تصاویر ماهوارهای، مثل سال تحویل، سیارکی رو نشون میده که خیلی به ما نزدیکه، خانوادهام رو در آغوش گرفتم و لبخند به لب دارم. امیدوارم تو هم سه ماه خوبی داشته باشی و به قشنگترین شکلی که دوست داری، بمیری. چقدر تصور عجیبیه آرچی. تصور کن؛ همهی ما در یک لحظه، بمیریم. آه آرچی، دوست دارم بدونم بقیه آدمها، خوبترها و بدترها، پولدار و فقیر و همه و همه، چه واکنشی به این خبر دارن، ولی راستش، خیلی برای دونستنش نمیتونم وقتمو از دست بدم. فقط باید حین این زندگی سه ماهه بهشون نگاه کنم و همین خوب و کافیه. پرحرفی منو ببخش آرچی. هر دو تامون باید زودتر راه بیفتیم. خدانگهدار.
دایناسورِ پرحرفِ دوستدار شما :)
+ کسی رو دعوت نمیکنم، ولی کنجکاوم بدونم شما چه طور بهش نگاه میکنید. بنابراین، لطفا بنویسد :)
دانلود آزمون 19 اردیبهشت 99 سنجش