loading...

-خانم دایناسور-

بازدید : 785
جمعه 8 اسفند 1398 زمان : 7:36

باید چیزی برای نوشتن باشد، اما هیچ چیزی نیست. دیشب هم برای همین چیزی ننوشتم. ذهنم مثل کاغذی سفید یا بوقی ممتد که هیچ چیز دیگری نیست، جز یک بوق، خالی است. نوشتن با ذهن خالی مثل حرافی کردن بدون مغز است. بیهوده و پرگویی. اوضاع خسته‌کننده‌ای است. یک اوضاع خسته‌کننده‌ی کش‌دار که می‌دانی حالا حالاها ادامه دارد. از همه چیز احساس خستگی می‌کنم. امروز سرم را روی کتاب گذاشته بودم و فکر می‌کردم زندگی به امید چه؟ هیچ چیزی نیست. نمی‌توانم چیزی برای چنگ زدن پیدا کنم. زندگیم هم شبیه مغزم از همه چیز خالیه خالی‌ است. البته این خالی بودن از هر چیزی را به اتفاقات بد ترجیح می‌دهم.

فشار و استرس کنکور اصلا حس نمیشه '_'
بازدید : 320
چهارشنبه 6 اسفند 1398 زمان : 19:37

خشمگینم. دلم نمی‌خواد خشمگین باشم و زیرلب مدام به آدم‌های اطرافم بگم "احمق" و "گاو" اما دست خودم نیست. نمی‌تونم آدم‌هایی که خانوادگی اومدن خرید عید انجام بدن و تو پاساژ می‌گردن رو ببینم و به خودم مسلط باشم. نگاهشون می‌کنم و حرص می‌خورم و عصبی می‌‌شم. از خودم می‌پرسم یعنی تو زندگی قبلیم چه گناهی انجام دادم که الان باید توی ایران و کنار این آدم‌های نفهم زندگی کنم؟ واقعا چطور می‌تونن این قدر متوجه شرایط نباشن؟ چطور می‌شه که وقتی به یکی می‌گم "نمیدونم چرا مردم جدی نمی‌گیرن"، بهم می‌گه "خب کاری از دستمون بر نمیاد، دم عیدی بشینیم خونه؟!" یکی از بچه‌ها با حالت حق به جانب می‌گفت "خب عیده، اومدن خرید عید" یکی دیگه که بهش گفتم ازم فاصله بگیره و تو دهنم نیاد می‌گه "مامانم گفته دوستت بی‌شعوره!" در ادامه هم گفت خیلی دهن بینی! من نمی‌تونم مدام با این آدم‌ها در ارتباط باشم و عصبی نشم. نمی‌تونم. عمیقا از ایرانی بودنم متاسفم. از با این آدم‌ها زیستنم متاسفم. عمیقا از این که راه دیگه‌ای ندارم، متاسفم...

فشار و استرس کنکور اصلا حس نمیشه '_'
بازدید : 529
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 16:31

با کلی تاخیر، امشب دوستم پیشم اومد. یه جعبه گرفت جلوم و گفت "ولنتاینت مبارک" :). خیلی جدی برام هدیه گرفته بود و من اولین هدیه‌ی ولنتاینمو از دوست صمیمیم گرفتم. من هدیه‌ی تولدشو بهش دادم. قاب عکسش رو دید و خوشش اومد، بهش گفتم بارکد کنارشو اسکن کنه و با هم نشستیم به گوش کردن. همون فایل صوتی‌ای که چند روز پیش پست گذاشتم و نوشتم تا ۶ صبح درگیرش بودم، بود. تو اون فایل صوتی، میون آهنگ مورد علاقه‌اش، تمام اعضای خانواده‌اش و من بهش تولدشو تبریک گفتیم. علاوه‌بر اون، من براش یه متن بلند بالا نوشتم و خوندم. اولین صدا، صدای همسرش بود. دوستم شروع کرد قربون صدقه رفتنش و قاشق بستنی رو دهنش گذاشت. کمی‌بعد صدای مامانش پخش شد، شوکه شد و یه لایه اشک تو چشم‌هاش نشست. بعد صدای باباش، خواهراش، خواهرزاده‌هاش. با هم گوش می‌دادیم، اشک از چشم‌هامون شره می‌کرد، همزمان بستنی می‌خوردیم، به هم نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. فقط ما می‌تونستیم همچین کاری بکنیم. من این موقعیتهای دیوانه‌واری رو که با هم و برای هم می‌سازیم دوست دارم. همین که اون برام کادوی ولنتاین بخره و من بهش هدیه‌ای بدم که همزمان با بستنی خوردن، کاملا همزمان، زار زار گریه کنیم و قهقه بزنیم. همینه که این روزها که بیشتر وقتش رو کنار هم‌سرشه و من کم دارمش، جای خالیش این قدر زیاده و من این قدر زیاد احساس تنهایی می‌کنم.

شرایط لازم برای ایمپلنت دندان

.

بازدید : 743
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 0:02

فرزندم، خوشحالم که نیستی. خبر بهبود اوضاع جهان، چیزی به جز یک شعر نیست. ما انسان‌ها هر روز دنیا را جهنم‌تر می‌کنیم. ما خودمان توی این عظمت جهنم را ساختیم. تو می‌خواستی اینجا، جزیی از این جهنم باشی؟ به خدا که نمی‌خواستی. می‌دانم مسخره است اما، من در این جهنم، زندگی را می‌بینم. ته مانده‌هایی از زندگی که قدرتمندانه ادامه می‌دهد، شبیه موج که خودش را می‌کوبد به صخره‌های ساحلی، زندگی خودش را به این جهنم می‌کوبد و همه چیز بی‌توجه به ما جریان دارد.

14 نکته برای بالابردن عمر فرش
بازدید : 499
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 0:02

انگار که غمگینی در من ریشه دوانده. مدام پیش‌روی می‌کند. حالم هر روز بدتر و بدتر می‌شود. حالا با کوچک‌ترین اتفاقی در غم غرق می‌شوم. انرژی‌ام تحلیل می‌رود. امروز تهی بودم. جهان در نظرم از همیشه تهی‌تر بود. هیچ ستاره‌ای پیدا نمی‌کردم. هدفی پیدا نمی‌شد که بتوانم به آن چنگ بزنم. آینده‌ای نمی‌دیدم. غم در من ریشه می‌دواند و من ریشه‌هایش را حس می‌کنم. باید برای نجاتمان راهی باشد. چیزی برای چنگ زدن پیدا نمی‌کنم. فرق هست بین کسی که به پرتگاه آویزان است و سعی می‌کند جای دستش را محکم کند، با کسی که در حال سقوط در وسط زمین و هواست و دست و پا می‌زند و فکر می‌کند با دست و پا زدن‌هایش در وسط زمین و هوا می‌تواند به چیزی چنگ بزند. به من بگو. بگو راهی برای نجات ما هست. من، از سقوطی که انتها نداشته باشد، می‌ترسم. سقوط بی‌انتها هم باید شکلی از جهنم باشد. من از مرگ نمی‌ترسم. از جهنم نمی‌ترسم، از زندگی در جهنم می‌ترسم. دست و پا می‌زنم، باید راهی برای نجات ما باشد.

14 نکته برای بالابردن عمر فرش
بازدید : 241
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 0:02

در کتاب اسکارلت، جایی به نظر اسکارلت می‌خواهد با رقصیدن با مرد دیگری، حسادت شوهرش را تحریک کند. وقتی اولین جمله‌ی مربوط به این ماجرا را خواندم، چنان به نظرم احمقانه آمد که کتاب را رها کردم. تحریک کردن و جلب توجه دیگران به وسیله‌ی حسادت، هر جایی و در هر داستان، فیلم و واقعیتی احمقانه است. وقتی کتاب باز جلوی رویم بود و حاضر نبودم دوباره به سراغش بروم، به خودم فکر کردم. اگر زندگی‌ام در کتاب نوشته می‌شد، کدام یک از کارها و رفتارهای این روزهایم چنان واضح احمقانه است که خواننده کتابم را به طرفی پرت می‌کرد؟ قسمت بد ماجرا اینجاست، در بیش‌تر مواقع، وقتی می‌فهمیم کارها و تصمیماتمان اشتباه یا احمقانه بوده که انجامش دادیم. خواننده‌ای نیست که در لحظه تو را به طرفی پرت کند تا بفهمی‌داری حماقت می‌کنی. تنها خواننده‌های تو، اطرافیان و نزدیکانی‌اند که فقط پوسته‌ی ظاهری تو را می‌بینند و وقتی تو را به کناری پرت می‌کنند یا واکنش‌های منفی، مثل سرزنش‌ کردن، انجام می‌دهند، که کار از کار گذشته است. ما در این جهان تنهاییم.

سقوطِ بی‌انتها ( ارزس خواندن ندارد)

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 416
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 755
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1995
  • بازدید ماه : 417
  • بازدید سال : 8290
  • بازدید کلی : 17978
  • کدهای اختصاصی